پدرم کنفرانس یک روزه ای درشهر داشت و از من خواست او را به شهر برسانم
وقتی پدر را رساندم گفت ساعت 5 همین جا منتظرت هستم تابا هم به خانه برگردیم
من از فرصت استفاده کردم برای خانه خرید کردم و ماشین رابه تعمیرگاه بردم
بعداز آن چون هنوز فرصت باقی بود به سینما رفتم وساعت 5.5 یادم آمد که دنبال پدرم بروم
وقتی به آنجا رسیدم ساعت 6 شده بود. پدرم بانگرانی پرسید چرا دیر کردی؟
آنقدر شرمنده بودم که به دروغ گفتم: اتومبیل حاضر نبود مجبور شدم منتظر بمانم،
پدرم که قبلا به تعمیرگاه زنگ زده بود گفت: در روش تربیت من نقصی وجود داشت
که به تو اعتماد به نفس لازم را ندادم که به من راست بگویی.
برای اینکه بفهمم نقص کار کجاست این 18 مایل را پیاده میروم که دراین خصوص فکر کنم.
نمی توانستم او را تنها بگذارم مدت 5.5 ساعت پشت سرش اتومبیل میراندم
و پدرم را که بعلت دروغ احمقانه ای که گفته بودم غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه میکردم.
همان جا تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم. این عمل عاری از حشونت پدرم،
آنقدر نیرومند بود که هنوز بعد از گذشت دهه 80 زندگیم هنوز بدان می اندیشم.